...و اما عشق
پیرمردی در بستر مرگ �بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین �به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند �شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و �با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در �آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه �شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه �همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام �داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی
سعادتمند ترک می کند. �او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک �تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی �دوباره گرفته است. سپس مجددا� دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که �ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد
و گفت: دست نزن، آنها را �برای مراسم عزاداری درست کرده ام
سه شنبه 29 آذر 1390 - 1:40:50 PM